خاطره آقای مُعینُالتُجّار(همسر بانو امین) پس از اینکه متوجه شد همسرش به درجه اجتهاد رسیده!!
کتاب اربعین هاشمیه که تازه به دستش رسیده بود را برداشت و زودتر از همیشه حجره را ترک و به سمت خانه رفت. باورش سخت بود.
همسری که تمامِ لباسهای شوهرش را، خودش دوخته و در کارهای خانه، سنگِ تمام گذاشته بود.
همسری که هر روز تا جلوی درب بدرقهاش میکرد و هنگام ورود با تواضع و محبت به استقبالش میآمد…
همسری که مهمانهای زیادِ او را، با خوشرویی پذیرایی میکرد.
همسری که هیچوقت گِلِه و شکایتی از حجم کارهای خانه نکرده بود. باورش نمیشد که این اجازهنامهها مربوط به او باشد!!
صفحه آخر کتاب نشان میداد؛ همسرِ دانشمندش، اجازهی اجتهاد و استنباطِ احکام شرعی را از بالاترین مراجع زمان، گرفته بود.
گامهایش را تندتر کرد تا زودتر به منزل برسد. احساس تعجب و خوشحالی و افتخار، وجودش را فراگرفته بود و عجیبتر از همه اینکه همسرش در اینباره هیچگاه چیزی به او نگفته بود. البته شاید خیلی هم نباید تعجب میکرد.
با آن پشتکار و صبوری و اخلاصی که از بانو دیده بود، حقش بود که چنین بشود. خودِ بانو گفته بود که؛ علم را میآموزد نه برای خودِ علم، بلکه به عنوان مقدمهای برای قُرب خدا و خودسازی و معرفتُالنفس.
از دستدادن هفت فرزند و درعینحال شاکر بودن، کار هر زنی نیست.
میدانست که بانو حتی کارهای خانه را هم با نگاهی متفاوت مینگرد و به کارهای خانه هم رنگ و بویِ الهی و سلوک داده است.
شنیده بود که بانو وقتی خانمهای دیگر را موعظه میکند میگوید: اگر بناست نفسِ انسان، بهوسیله ریاضت از تعلق و حب دنیا خلاص شود، پس چه ریاضتی بهتر از خوب خانهداری کردن و خوب همسرداری کردن؟!
شنیده بود که میگفت: هیچ ریاضتِ نفسی مانند خانهداری نیست. لذا بهترین خانهداریها را میکرد.
دائماً میگفت: زن، از خانهی شوهر به بهشت میرود، از خانهی شوهر هم به جهنم میرود.
خود مُعینُالتُجّار پیشقدم شده بود تا بانو بتواند علاوه بر کارهای خانه به تحصیل علم هم بپردازد ولی نمیدانست بانویش آنقدر دانشمند شده که چنین کتابی چاپ کرده و در انتهای کتاب اجازهی مراجع وجود دارد مبنی بر اجتهاد بانو!
اتفاقی امروز یکی از دوستانش به حجره آمده بود و کتاب “اربعین هاشمیه” که همسرش نوشته بود و با عنوان بانویِ ایرانی امضا شده بود را نشانش داده بود.
یاد خاطرهای از بانو در ذهنش جَوَلان میکند.
بانو گفته بود؛ روزی دایه، دختر چهارساله و طفل شیرخوارم را نزدم آورد، از دور که میآمد قلبم از محبت مادری برای دخترکم از جا کنده شده بود.
آنگاه که جگرگوشهام را شیر میدادم محو جمال او شده بودم، او را بوسیدم و احساس عجیبی سراپای وجودم را فرا گرفت، انگار تمام قلبم به سوی او میرفت.
هنوز از این حالت روحی ساعتی نگذشته بود که نوزاد بیمار شد و در کمتر از یک روز از دنیا رفت. دختر چهار ساله هم به فاصله یک هفته درگذشت و مادر را تنها گذاشت.
گویا خدا میخواست بانو، هر چه بیشتر و بیشتر از دنیا و تعلقات دنیایی رها شود و قلبش هر چه بیشتر متوجه آن گمشدهاش باشد.
خود بانو گفته بود از کودکی احساس میکردم گمشدهای دارم و دنبال آن میگردم ولی نمیدانم آن را کجا و چگونه جستجو کنم؟
تا اینکه خداوند با اِشراق به قلبش، راه را نشان داده بود ولی عطشش را صد چندان کرده بود.
همین عطش و اشتیاق بود که از چهارسالگی او را پای درس نشانده بود و بجای بازیهای کودکانه، عاشق مطالعه و شنیدن از خدا و اولیای خدا کرده بود.
حالا بانو درگذشت هفت فرزندش را بخشی از آزمایش الهی میدید و همانند ابراهیم علیهالسّلام باید در امتحانات الهی استقامت میکرد و شکرگزاری.
استادش آیةالله میرسیدعلی نجفآبادی گفته بود؛ روزی که شنیدم فرزند ایشان فوت کرده فکر کردم خانم دیگر درس را تعطیل خواهد کرد ولی دو روز بعد خدمتکار ایشان سراغ من آمد تا برای تدریس به منزل ایشان بروم و من از علاقه او به تحصیل، سخت تعجب کردم.
خیلی وقتها بانو این ابیات را زمزمه میکرد
آن کس که تو را شناخت، جان را چه کند؟
// فرزند و عیال و خانمان را چه کند؟
// دیوانه کنی، هر دو جهانش بخشی
// دیوانهی تو هر دو جهان را چه کند؟
مُعینُالتُجّار بالاخره به خانه رسید…
بَه بَه عجب بوی غذایی در خانه پیچیده!!
چقدر امروز احساس خوشبختی میکند. مگر چند مرد در این دنیا وجود دارند که دستپخت یک بانوی فقیه و مفسر و عارف را خورده باشند؟؟!!
📜 به نقل از اساطیر نامه | مروری بر تاریخ