| لحظه حضور | ... | |
|
جمعیت زیادی برای استقبال آمده بودند. سالن پر بود از انبوه جمعیت و صدای همهمهای که فضا را پر کرده بود. مجری پشت تریبون در حال صحبت کردن بود، ردیف جلو را خالی کرده بودند، انگار لحظهی دیدار نزدیک است، شاید تنها به تعداد انگشتان دست زمان میبرد تا آنها برسند داخل. من در ردیف دوم نشسته بودم؛ ذوق و شوق و هیجان وصفناپذیر بود. مدام سرم را برمیگرداند به عقب و به در نگاه میکردم، هنوز خبری نبود. گروه تواشیح برای اجرا رفتند و همه در حال تماشا بودیم که ناگهان عطر عجیبی فضا را گرفت.
کاش میتوانستم این عطر را برایتان بنویسم تا بدانید از چه سخن میگویم. به گمانم همین عطر بود که باعث شد همه بلند شویم. حضوری حس میشد که هنوز هم گاه با خود میاندیشم؛ آن حالات درونی چگونه در ما پدیدار شد؟ بیاختیار، نگاهمان به در رفت. لنگه در را باز کردند و سایهی مردی روی پلههای ورودی سالن افتاد؛ مردی که حامل پیراهن یوسف بود. حالا خوب درک میکنم حال یعقوب را وقتی گفت: «بوی یوسفم را میشناسم.» حال عجیبی بود. سالن پر از یعقوبهای چشمانتظاری بود که حالا اشک امانشان نمیداد… همه محو تماشا بودند که مرد میانسالی وارد شد. قامتش بلند چون سرو و چهرهاش آرام چون آسمان آبی بهاران. او چون ستارهای بود که در دل شب راه را برای مشتاقان روشن میکرد. آرامآرام با متانت پلهها را یک به یک پایین میآمد تا به جایگاه برسد. از این پایین، با اینکه به سمت او رفته بودند، هنوز میشد رنگ سبز پرچم را دید. نزدیک میشد. در ذهنم با خود زمزمه میکردم: «چه ورود باشکوهی!» یعنی این همان حس و حال عاشقانی بود که به محضر آقا تشرف پیدا میکردند؟ نه، ممکن نیست. من پیش از این به حرم رفته بودم، اما این حال و هوا چیز دیگری است. امروز آقا، این بار خود آمده است. همیشه مهمان بودیم، امروز میزبان شدهایم. میزبان مرد خراسانی که بر دستان خود علم بارگاه امام هشتم را داشت.
خودم را رساندم. دستم را روی علم گذاشتم و بوسیدمش. چقدر حالم خوب بود. وقتی دستم را روی پرچم گذاشتم، ناگهان خنکی ضریح آقا علی بن موسی الرضا را زیر دستم احساس کردم و تصویر تار مزار آقا در ذهنم نقش بست. نمیدانم زمان همان جا ایستاد و ساعت از حرکت بازماند یا خادم الرضا بیشتر ماند. واقعا در حیرتم، همهمهی حرم در گوشم پیچید و در چشمان غرق در اشکم قامت خادم الرضا را دیدم. پشتش به من بود و آرام آرام دور میشد و این دل من بود که انگار با هر قدمش از جا کنده میشد و با او میرفت. همان جا، ظهور در ذهنم تجلی یافت. آری، شاید حالا بهتر میتوانم درک کنم حال پیرزن نیشابوری را…
و من هنوز نمیدانم آن روز، او آمد یا ما به حضور رسیدیم…
#به_قلم_خودم
[جمعه 1404-08-02] [ 03:58:00 ب.ظ ]
لینک ثابت |
||

